سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

روز هفتم

    نظر

مثل خیلی وقتهای دیگر به یک چالش بزرگ دعوت شده بودم: در شان خودم رفتار کنم یا در حد رفتارهای آنها؟ خودم باشم یا بازتاب کارهای آنها؟

وقت انتخاب بود. با خودم قرار گذاشته بودم خوب باشم. لایق دوستی با خداوند. وقت انتخاب رسیده بود. باید ابراهیم وار اسماعیل نفسم را به قربانگاه می بردم. اما نفس سرکشی می‌کرد. دلیل می آورد بهانه می تراشید. سخت بود خیلی سخت. سخت بود که آنهمه بدی و کوتاهی را را نادیده بگیرم. که چشم بر همه توقعاتم ببندم. که توقعات طلبکارانه شان را اجابت کنم.

با خودم خلوت کردم. گفتم می دانم سخت است اما کدام سختی است که از چشم خداوند مخفی بماند. کدام تلخی است که برای خدا باشد و خداوند خودش آن را به حلاوت بدل نکند. آبی پاشیده شد بر آتش درونم. با این حال انگار داشتم از عزیزترینم می گذشتم. باید گریه می کردم بر کوچکی و حقارتم یا خوشحال میشدم از اینکه با هر بدبختی بود داشتم به نفسم غلبه می کردم؟ 

آخرین چسب کادو را که زدم نفس عمیقی کشیدم بقیه اش دیگر راحت بود. کادوها را دادم. خوشحال شد. رفتارش مثل روز قبل که طلبکارانه فکر می کرد در انجام وظایفمان کوتاهی کرده ایم نبود. پر بودم از سوال از اینهمه حجم توقع و طلبکاری از اینکه چقدر راضی نگهداشتنشان سخت است. این که هر چه خوبی کنی به جایی حساب نمی‌شود. اما مهم نبود ظاهر را خوب حفظ کرده بودم. به هر بدبختی که بود پیروز شده بودم.

 

 

خدایا تو از همه درونها آگاهی. من در ظاهر سعی می کنم خوب باشم. اما در درونم با نفسم در جدالم. می دانم که تو به توانایی بندگانت آگاهی. می دانم که این تلاشهای کوچک و سراپا ایراد از چشمان مهربان تو مخفی نمی ماند. خدایا کمک کن بزرگوار باشم و خوب بودن برایم اینهمه سخت نباشد. کمک کن نفسم اینهمه بر من سخت نگیرد. کمک کن با بندگان تو هر طور که هستند و هر طور که با من رفتار می کنند خوب باشم. خدایا من همه تلاشم را می کنم که دوست تو باشم.